سزاى سخن چين

ساخت وبلاگ
روزى شيرى بيمار شد (با توجه به اينكه شير در ميان حيوانات ، سلطان آنها است ) همه درندگان از او عيادت كردند، غير از روباه .
گرگ نزد شير رفت و نسبت به روباه ، سخن چينى كرد، مثلاً گفت : اعليحضرتا، همه به ديدن تو آمده اند، ولى روباه نيامده است .
شير فرمان صادر كرد كه هر وقت روباه آمد، مرا با خبر كنيد، چيزى نگذشت كه روباه آمد، شير باخبر شد و به روباه گفت : ((چرا به ديدن من نيامدى اى فلان فلان شده )).
روباه گفت : من در جستجوى دارو براى درمان تو بودم .
شير گفت : حال بگو بدانم ، آيا داروئى پيدا كردى ؟
روباه گفت : ((آرى ، غده اى در ساق پاى گرگ ، وجود دارد، سزاوار است كه آن غده ، بيرون آورده شود و آن را بخورى و خوب شوى )).
شير به گرگ حمله كرد و با چنگال خود، پاى گرگ را گرفت و غده را از پاى گرگ ، بيرون آورد.
روباه از آنجا گريخت ، گرگ در حالى كه از پايش خون مى ريخت ، روباه را در راه ديد، روباه فورى به گرگ گفت : يا صاحب الخف الاحمر اذا قعدت عند الملوك فانظر ماذا يخرج من رأ سك : ((اى صاحب كفش قرمز وقتى نزد شاهان مى نشينى ، متوجه باش از سر و دهانت ، چه بيرون مى آيد؟))

منبع : داستان دوستان ج 1 

تاليف : محمد محمدى اشتهاردى


برچسب‌ها: داستان شیر, داستان کوتاه
+ نوشته شده در  پنجشنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۶ساعت 16:51  توسط تازه کار   | 
داستان های کوتاه و بلند ...
ما را در سایت داستان های کوتاه و بلند دنبال می کنید

برچسب : سزاى,سخن,چين, نویسنده : dnote207 بازدید : 196 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 6:40