میگویند حاکمی در سفری با خود هندوانه ای داشت بعد از مدتی حرکت تشنگی توان او را برید لذا هندوانه را از میان دو نیم کرده و نصف آنرا تماما خورد بقیه را در سایه سنگی گذارد و بخود گفت
بگذار بگویند حاکمی از این مکان گذر میکرد و هندوانه ای که برای خود آورده بود نیم اش را خورد و نیمی از آن را برای رعایا گذارد
به گزارش آکاایران: مدتی رفت و دید تشنگی بسیار آزارش میدهد بهمین دلیل برگشت و
آن نیم دیگر را نیز خورد و پوست هندوانه را در آن جا گذارد و بخود گفت
بگذار بگویند که حاکمی از این مکان میگذشت و هندوانه ای داشت آنرا خورد و پوست آنرا برای حشم رعایا گذارد
ساعتی گذشت و بدلیل گم کردن راه باز بهمان مکان رسید و سخت گرسنه اینبار تمامی پوست باقیمانده از هندوانه را به دندان کشیده
و با خود گفت
بگذار بگویند که از این مکان نه حاکمی آمد و نه گذشت.
لینک منبع
برچسبها: حاکم و هندوانه, داستان
+ نوشته شده در سه شنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۶ساعت 20:1 توسط تازه کار |
داستان های کوتاه و بلند ...
ما را در سایت داستان های کوتاه و بلند دنبال می کنید
برچسب : حکایت,حاکم,هندوانه, نویسنده : dnote207 بازدید : 200 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 6:40